دل شکسته!

دل شکسته!

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


صدایاب آيکـُن هاي ِ دختره


داستان واقعی یه دلشکسته ی تنها

بسمه تعالی

 

نمی دونم از کجا شروع کنم که بخونید اما خواهش می کنم تا آخر بخونید!

اول تیر ماه بود من تو کلاس تقویتی شهر خودمون ثبت نام کرده بودم از همون روز اول شروع کردم به کلاس رفتن و خوندن درس برای کنکورنزدیک به دو ماه گذشته بود که اون روز.بیست وششم مرداد ماه بود مصادف با هفدهم رمضان برای اولین بار اونو دیدم توهمون نگاه اول قلبم داشت از تو سینه ام میزد بیرون اون چهره ی دلنشین،اون نگاه مهربون،اون حیایی که داشت منو دیوونه می کرد،چند روز گذشت و من هر روزمیدیدمش وهرروز از روز قبل بیشتر مهرش به دلم می نشت تا این که فهمیدم عاشقش شدم چون تا حالا این تجربه نداشتم ولی خیلی حس خوبی بود.شروع کردم به این در اون در زدن تا اسم و نشونه ای ازش پیدا کنم تا باهاش حرف بزنم و اگر دیدم اونم به من علاقه ای داره و می تونه چند سال صبر کنه تا بیشتر باهم آشنا بشیم ، بعد اگر قبول کرد باهم ازدواج کنیم وتا اون موقع ارتباط سالمی هم داشته باشیم بالا خره بعد از چند روز تونستم اسم و فامیلیشو بفهمم ،حتی چند بار خواستم رو در باهاش صحبت کنم که موفق نشدم یعنی شرایط اصلا جور نشد.اواسط شهریور ماه بود که پدرم خبری آورد که بعد از شنیدنش انگار آب جوش ریختن رو سرم گفت که کارمو انتقالی دان به یه شهر دیگه و از مهر ماه باید اونجا زندگی کنیم،تا آخر شهریورکه اونو میدیدم ناراحتیم زیاد می شد چون امکان داشت که دیگه نتونم ببینمش.اول مهرماه اثاث کشی کردیم به شهری که با شهر خودمون حدود صدو هشتاد کیلومتر فاصله داشت،اونجا تو یه مدرسه ثبت نام کردم، اینکه اونم مثل من چهارم دبیرستان بود منو بیشتر می ترسوند که نکنه تا من به خودم بجنبم و کاری بکنم یکی دیگه کارو یه سره کنه.

 

چند ماه گذشت ومن هر پنج شنبه و جمعه میومدم به شهر خودمون تا شاید ازش نشونه ای پیدا کنم اما چه فایده...سه ماه گذشت ومن تو این سه ماه حتی نتونستم یه بار ببینمش شاید اگه کس دیگه ای جای من بود خیلی راحت فراموشش می کرد اما من عاشقش بودم و نمیتونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم،شرح این که من تو این مدت چه زجرهایی کشیدم و چه وقتهای طلایی که از دست دادم ودرس نخوندم خودش می تونه یک کتاب دویست برگ رو پر کنه اما من از مرور اون خاطرات تلخ هم می ترسم چون واقعا عذابم میده.

 

 

 

 


اما هم تو این شهر و هم شهر خودم دوستای خیلی خوبی دارم که منو درک می کنن وبه من دلداری میدن و نمی ذارن زیاد غم وغصه بخورم.بالا خره، یک روز زمستونی ،جمعه ،حدود ساعت یک بعد از ظهر بود ومن با ماشین،با دوستم تو شهر پرسه میزدیم که اونو دیدم خیلی خوشحال شدم اونقدر که سرم رو خواستم از ماشین بدم بیرون اما ترققق سر خورد به شیشه ماشین به دوستم گفتم که تعقیبش کن ببینم کجا میره و خونشون کجاست رفت به ایستگاه روستاشون و سوار ماشین شد ما هم افتادیم دنبالش یه سه چهار دقیقه بعد وایساد حالا فهمیدم که روستاشون کجاست نزدیک ترین روستا به شهر که با پای پیاده نیم ساعته اونجایی. پیاده شد رو رفت تو خونشون حالا دیگه خونشونو بلد بودم و کمی خیالم راحت بود از چند تا از دوستای مدرسه ایشم با هزار بدبختی تحقیق کردم که گفته بودن خیلی دختر ساده ای و هیچ دوست پسری هم نداره وحتی گوشی موبایل هم نداره، حالا دیگه میدونستم که چه ساعتی و کی میتونم ببینمش چند هفته همین طوری منتظرش موندم رفتم در خونشون منتظر موندم اما نیومد که نیومد یک ماه و نیم بعد که تو خیابون منتهی به ایستگاهشون انتظار میکشیدم دیدم که داره میاد به خودم گفتم حالا دیگه وقتشه برو جلو تمومش کن ،کمی رفتم دنبالش وبه اسم فامیلیش صداش کردم اونم وایساد وبعد سلام کردم واونم جوابمو داد،گفتم میتونم چند لحظه ای میتونم وقتتونو بگیرم بعد بهم گفت که خودتونو معرفی کنین منم بدون لحظه ای مکث اسم و فامیلیم روگفتم بعدگفت بفرمایید: حالا وقتش بود که زبونم بگیره ونتونم حرف بزنم به خودم گفتم بابا تو این همه وقت تمرین کردی داری چیکار میکنی حرفتو بزن. اما نتونستم  درست و حسابی حرف بزنم اما یه چیزایی گفتم که دستگیرش شد مقصودم چیه این اتفاق حدود سه دقیقه ای طول کشید اما من همین که تونستم رو دررو ببینمش برام یه دنیا ارزش داشت.

 

هفته بعدش یک نامه نوشتم و بردم دوباره جلوشو گرفتم میدونستم که کارم درست نیست  ونباید تو خیابون جلوی یه دختر رو گرفت اما اون روزا دست و پام به اراده ی خودم نبودن و کاری روکه دل می گفت خودشون انجام می دادن خواستم نامه رو بهش بدم اما قبول نکرد و رفت خیلی ناراحت شدم اون روز خیلی تو خودم بودم نکنه به من علاقه نداره ولی گفتم نه اگه علاقه نداره همون اول می گفت که دیگه مزاحم نشین یا چیزی میگفت که منو منصرف کنه این فکر رو که کردم کمی آروم شدم و

 

البته امیدوار...

 

 

تا اواسط فروردین من نتونستم به شهرمون برم وخبری هم ازش نداشتم البته  به جزچند روز عید که هر روز رفتم در خونشون اما انگار رفته بودن مسافرت چون خبری ازشون نبود.اول اردیبهشت بود که بازم دیدمش اما از دور تا اومدم کاری بکنم دیدم سوار ماشین شد و رفت، اون روز یه لحظه با خودم فکر کردم که برو تو این دو ماه درستو نگاه کن و کمی برای کنکور تلاش کن بعد کنکور خیلی وقت داری ،تصمیم داشتم که بعد کنکور به تلفن خونشون زنگ بزنم جون تا اون موقع می ترسیدم اما الان دیگه فرق میکرد باید یه کار اساسی میکردم .دو هفته بعد پانزده ادیبهشت بازم دیدمش این بار شرایط فرق میکرد یه پسر دیگه ای داشت دنبالش می کرد من مشکوک شدم و رفتم دنبالشون پسره وایساد این طرف خیابون وانم سوار خط روستا شد تو ماشین گوشیشو درآورد ای بابا دوستاش که گفته بودن اون گوشی نداره پس اون دیگه چیه به کسی زنگ زد بعد چند لحظه اون پسر هم گوشیشو برداشتو جواب داد من مبهوت مونده بودم، اون پسر منو صدا کرد و گفت چرا دنبال اون دختره می کنی ،گفتم چطور مگه گفت اون دوست منه منم باور نکردم بهش زنگ زد بازم باور نکردم بعد یه چیزهایی گفت که اطمینان پیدا کردم که باهم دوستن دنیا داشت رو سرم میچرخید، یعنی همه این مدت من عاشق دختری بودم که دلش با یکی دیگس بعد اون پسر گفت که ما همه این مدت می دونستیم اما چیزی بهت نمیگفتیم که ناراحت نشی این حرف رو که زد من از کوره در رفتم بهش گفتم چرا همون اول بهم نگفتین چرا منو بازی دادین، هیچی نگفت حالا دیگه یقین داشتم که تو این مدت منو سر کار میذاشتن و به ریشم میخندیدن داشتم دق میکردم یعنی من این مدت عاشق کسی بودم که فقط میخواست منو اذیت کنه و نه خودش ونه دوست پسر نامردش بهم نگفته بودن تا این مدت بی خودی فکرمو مشغول نکنم .افسوس افسوس فقط برای روزایی که وقتی می خواستم درس بخونم فکر و خیال نذاشت فکر و خیال کسی که فکر میکردی خیلی مهربونه .من تو این مدت اشتباهی که کردم این بود که به حرف این و اون گوش کردم و فکر میکردم که اون اصلا به فکر دوست بازی و این حرفها نیست  وفکرش فقط به درسشه و منم به این دلیل نمی خواستم بهم وابسته بشه چون ممکن بود به درسش لطمه ای بخوره و منتظر بعد کنکور بودم.حالا چیکار باید میکردم فقط یه حرف به پسره زدمو رفتم که نه تو رو ونه اونو به خاطر این کارتون نمی بخشم از خدا هم می خوام که شما رو نبخشه ولی دلم با حرفم یکی نبود و تو ذهنم میگذروندم که ان شاالله خوشبخت بشین چون اون دختررو هنوزم دوست دارم .از اون روز اشک چشمام خشک نمیشه چون واقعا یک ضرر کرده ی واقعی  هستم. 

 

 

 

 

آنکه در تنها ترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت کاش در تنهاترین تنهاییش تنها کس تنهاییش تنهای تنهایش نذارد...........

 



نويسنده: هادی تاريخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ خودتون خوش اومدین.نظر یادتون نره

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to delshekasteh.h.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com